كارگاه آموزش ترجمه، كارگاه مقاله نويسي مجازی، ترجمه‌ي مقالات به زبان انگليسي

.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

پسر سونامی (1)

 

              بچّه های تیم، روی ماسه های نرم ساحل با شور و حرارت مشغول بازی فوتبال بودند. تمام حواس آن ها به توپ بود و حرکت پاهای همبازی هایشان. مارتونیس ناگهان سرعتش را کم کرد. انگار انرژی بدنش کم کم کشیده می شد.  اوبه آرامی از بازی خارج شد و رفت در کناری نشست و به دریا خیره شد و قطره های اشکی را که از گوشه های چشمانش در جویبار خشک لب هایش جاری شده بودند مزه مزه کرد. چند دقیقه گذشت. لب های مارتونیس  مانند گُلی که از بی آبی افسرده باشندبا چشیدن شبنم شور مزة اشک چشمانش دوباره شکفته شدند و لبخند تلخ و شیرینی روی آن ها شکل گرفت.

بچّه ها بازی را نگه داشته بودند. سایتا، ناتال، نوح، ایمان، اسمایا، و ساتری هر کدام سرِ جای خود ایستاده و چشمانشان را به مارتونیس دوخته بودند. آن ها می دانستند چرا مارتونیس از بازی بیرون رفته و روی زمین نشسته بود. با موقعیّتی که او داشت همین اندازه هم که با آن ها بازی کرده بود باید خدارا شکر می کردند.

چشمان مارتونیس به دریا خیره شده بود. انگار داشت یک جوری با دریا صحبت می کرد. موج های آرام اقیانوس می رقصیدند و می رقصیدند و پشت سرهم با شتاب به سمت ساحل آمده و در ماسه های نرم ساحل ناپدید می شدند. ساربینی، پدر مارتونیس باقایق کوچک ماهی گیری اش به دریا رفته بود. مارتونیس فکر می کرد که اگر اقیانوس دوباره به خشم آمده و پدرش را هم از او بگیرد، او چگونه می توانست به تنهائی زندگی کند. از طرفی هم تجربه تلخ سه سال پیش مارتونیس به او یاد داده بود که خطر دریا برای ساحل نشین ها کمتر از کسانی که به دریا رفته  اند نیست.

مارتونیس شروع کرد در دل خود با دریا صحبت کردن.

-        تو که از اوّل با ما مهربان بودی. نمی شد همین طور مهربان بمانی؟ اگر از ماهی گرفتن پدرم ناراحت بودی، چرا به ماهی ها نگفتی به ساحل نزدیک نشوند؟ چرا حمله کردی و مارا به خاک سیاه نشاندی؟ نکنه ماهی ها از دست پدرم به تو شکایت کرده بودند؟ اگه این طور بود تقصیر مادرم، خواهر کوچکم انیسه، و برادرم ناکولا چی بود؟

مارتونیس می دانست که دریا هم تقصیری نداشته. اگر زمین نمی لرزید و پوستة زمین در کف دریا جابجا نمی شد ، دریا که کاری با آن ها نداشت. مگر تا حالا سخاوتمندانه زندگی آن هارا با ماهی های ریز و درشتش تأمین نکرده بود؟ مگر سالیان سال، پدر مارتونیس و رفقایش را هر روز  صحیح و سالم با سبد های پر از ماهی پیش خانواده هایشان برنگردانده بود؟

دریا آرام و با شکوه در بستر خود آرمیده بود و موج های دلنوازش را به طرف ساحل می فرستاد که آنها هم در ماسه های نرم ساحل ناپدید می شدند.  

صدای امواج دریا، در بازگشت، مارتونیس را ، با خود به سال های گذشته برد، زمانی که بچّه ها تعدادشان خیلی بیشتر از حالا بود و صدای و هیاهوی شادی ای شان را که گوش ساکنان آن اطراف را کر می کرد، اکنون می توانست فقط در میان صدای امواج بشنود . سه سال پیش بود که مارتونیس با بچّه ها، روی ماسه های نرم ساحل، فوتبال بازی می کردند. آن ها آنقدر بازی کردند که خستة خسته شدند. درس و مشق مدرسه شان هم که  مانده بود باید می رفتند و می نوشتند. از همدیگر خدا حافظی نموده و بطرف خانه هایشان دویدند.

مارتونیس توپ فوتبالش را به گوشة ایوان پرتاب کرد و بدون این که پیراهن فوتبال قرمز رنگش را که از عرق بدنش خیس شده بود  از تن بیرون آورد، وارداطاق نشیمن شد. پدر، مادر، برادر، و خواهر کوچکترش دور هم نشسته بودند و با هم گپ می زدند. پدرش داشت اتّفاقاتی را که امروز صبح هنگام ماهی گیری در دریا افتاده بود تعریف می کرد. مارتونیس هم به جمع آنان پیوست و درحالی که با گوشة پیراهن، عرق پیشانی اش را پاک می کرد گوش هایش را به صحبت های پدرش سپرد.

چند دقیقه ای نگذشته بود که دیوار های چوبی اطاق شروع کرد به لرزیدن. قاب عکس ها یکی پس ازدیگری به وسط اطاق پرتاب شدند. تنها لامپ آویز اطاق به رقص در آمد و در یک چشم بهم زدن همة اسباب و اساسیة اطاق و خانه بهم خورد. بدنبال آن سفال های سقف خانه شکسته یکی پس از دیگری فرو ریختند. زلزله همچنان ادامه داشت. همه اعضای خانواده به بیرون دویدند.

هنگامی که همة اعضای خانواده به فضای باز رسیدند، ساربینی، پدر مارتونیس بیاد پدر و مادر پیرش افتاد که خانه شان پنجاه شصت متر آن طرفتر قرار داشت و هیچکدام هم توان فرار کردن نداشتند. پدر بزرگ مارتونیس در جوانی فوتبالیست مشهوری بود ولی حالا به سبب پیری دیگر قادر به حرکت نبود. ساربینی به طرف خانه آن ها دوید و بقیّة اعضای خانواده هم بدنبال او به سمت خانة پدر بزرگ دویدند. وقتی به آنجا رسیدند دیدند که بقیّة فامیل ها هم همین فکر را کرده و آمده و در آنجا جمع شده بودند. خدا را شکر، کسی هم طوریش نشده بود. بیش از سی نفر در خانة پدر بزرگ مارتونیس جمع شده بودند و تازه داشتند با هم احوالپرسی می کردند که یک دفعه سر و صدا بلند شد:

-        فرار کنید! فرار کنید!

همة کسانی که در خانة پدر بزرگ جمع بودند دویدند به بیرون. اژدهای اقیانوس به خشم آمده بود و با ضربة دُمَش همة آب اقیانوس را به طرف ساحل می راند. آب اقیانوس، وحشت زده، کوه در کوه در هم می غلطید و به طرف خانه های روستائیان هجوم می آورد. هر کسی جان خودش را برداشته و به یک طرف می دوید. مادر مارتونیس دختر کوچکش را به مارتونیس سپرد و خودش هم دست پسر دیگرش را گرفت و باهم این طرف آن طرف می دویدند. اوّلین کسی که اسیر امواج گردید پدر مارتونیس بود. به دنبال او برادرش در دل امواج ناپدید شد. چیزی نگذشته بود که امواج سهمگین اعضای خانواده را چون پر کاه از زمین بلند نموده و هرکدام را به یک سو برد. درخت بزرگی که نزدیکی خانة مارتونیس بود زیر فشار امواج طاقت نیاورد و شکست. گویا این درخت دنبال فرصتی می گشت که تمام انتقام سنگ هائی را که مارتونیس به طرف او پرتاب کرده بود تا یک دانه از میوه هایش را بیندازد بگیرد. درخت، هنگام افتادن محکم به مارتونیس برخورد کرد. مارتونیس هفت ساله طاقت نیاورد و بی اختیار خواهرش انیسة را رها کرده و به آغوش امواج سپرد.

 موج دوّم، مارتونیس را مانند تکّه ای چوب روی تلّی از تکّه چوب ها پرتاب کرد. اینجا بود که او توانست به تکّه چوب بزرگی چسبیده و همراه آن در میان آب این طرف آن طرف پرتاب شود.  چند دقیقه نگذشته بود که مارتونیس به کامیونی که پر از بشکه های چوبی حمل ماهی بود برخورد کرد. خودش را به داخل کامیون انداخت.  امّا ناگهان موج بزرگی از راه رسید و کامیون را با همة سرنشینانش اوّل به طرف خشکی پرتاب کرد و بعد برگشت و با خودش به داخل دریا کشید. سرعت حرکت موج که پهنای دریا را با سرعت هواپیما پیموده و اکنون به دویست کیلومتر در ساعت رسیده بود آنقدر شدید بود که روستائیان فرصت جبغ کشیدن هم پیدا نکردند. مارتونیس فقط در یک لحظه دست های مادر و خواهرش را دید که از میان امواج به طرف او دراز شده بودند. بعد از آن دیگر هیچ اثری از آن ها ندید. از آن روز به بعد مارتونیس هر بار که چشمش به آب می افتاد چهرة مادرش را در آن می دید که داشت به پسرش نگاه می کرد و خوشحال بود که او نجات پیدا کرده بود

 

ادامه دارد....



English Translation and Essay Writing Workshop جهت ثبت نام و هماهنگی با شماره تلفن یا آدرس ایمیل زیر تماس بگیرید: 09153025668 Email:sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: داستان‌ها , ,
:: برچسب‌ها: martunis , sarbini , story , in , Persian , by , Azim , Sarvdalir , Iran ,
:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 185
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
ن : عظيم سرودلير
ت : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1399
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پشتیبانی